سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
کـــــلام نـــو
حقیر افتخار سربازی امام زمان علیه السلام بر دوشم هست. طلبه ی ناچیزی هستم و هدفم بیان معارف ناب اسلامی و شبهه زادیی است.
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 32
کل بازدید : 506647
کل یادداشتها ها : 99
خبر مایه


در باره اینکه نفس (روح) آدمى مجرد از ماده است

آیا نفس و یا به عبارتى روح آدمى موجودى است مجرد از ماده؟ (البته مراد ما از نفس آن حقیقتى است که هر یک از ما در هنگام سخن با عبارت: من، ما، شما، او، فلانى، و امثال آن از آن حکایت مىکنیم و یا بدان اشاره مینمائیم، و نیز مراد ما به تجرد نفس این است که موجودى مادى و قابل قسمت و داراى زمان و مکان نباشد).

حال که موضوع بحث روشن شد و معلوم گشت که در باره چه چیز بحث مىکنیم، اینک مىگوییم: جاى هیچ شک نیست که ما در خود معنایى و حقیقتى مىیابیم و مشاهده مىکنیم که از آن معنا و حقیقت تعبیر مىکنیم به (من)، (و مىگوییم من پسر فلانم،- و مثلا در همدان متولد شدم،- من باو گفتم و امثال این تعبیرها که همه روزه مکرر داریم).

باز جاى هیچ شک و تردید نیست که هر انسانى در این درک و مشاهده مثل ما است من و تمامى انسانها در این درک مساوى هستیم و حتى در یک لحظه از لحظات زندگى و شعورمان از آن غافل نیستیم ما دام که شعورم کار میکند، متوجهم که من منم و هرگز نشده که خودم را از یاد ببرم.

حال ببینیم این (من) در کجاى بدن ما نشسته و خود را از همه پنهان کرده؟ قطعا در  هیچیک از اعضاى بدن ما نیست، آنکه یک عمر میگوید (من) در داخل سر ما نیست، در سینه ما و در دست ما و خلاصه در هیچیک از اعضاى محسوس و دیده ما نیست، و در حواس ظاهرى، مائیم که وجودشان را از راه استدلال اثبات کردهایم، چون حس لامسه و شامه و غیره پنهان نشده و در اعضاى باطنى ما هم که وجود آنها را از راه تجربه و حس اثبات کردهایم، نیست.

بدلیل اینکه بارها شده و میشود که من از اینکه داراى بدنى هستم و یا داراى حواس ظاهرى یا باطنى هستم، بکلى غافل میشوم و لیکن حتى براى یک لحظه هم نشده که از هستى خودم غافل باشم، و دائما (من) در نزد (من) حاضر است، پس معلوم میشود این (من) غیر بدن و غیر اجزاء بدن است.

و نیز اگر (من) عبارت باشد از بدن من و یا عضوى از اعضاى آن و یا (مانند حرارت) خاصیتى از خواص موجوده در آن، با حفظ این معنا که بدن و اعضایش و آثارش همه و همه مادى است و یکى از احکام ماده این است که بتدریج تغییر مىپذیرد و حکم دیگرش این است که قابل قسمت و تجزیه است باید (من) نیز هم دگرگونى بپذیرد و هم قابل انقسام باشد، با اینکه مىبینیم نیست.

به شهادت اینکه هر کس به این مشاهده، (که گفتیم آنى و لحظهاى از آن غافل نیست) مراجعه کند، و سپس همین مشاهده را که سالها قبل یعنى از آن روزى که چپ و راست خود را شناخت و خود را از دیگران تمیز میداد، بیاد بیاورد، مىبیند که من امروز، با من آن روز، یک (من) است و کمترین دگرگونى و یا تعددى بخود نگرفته، ولى بدنش و هم اجزاء بدنش و هم خواصى که در بدنش موجود بوده، از هر جهت دگرگون شده، هم از جهت ماده و هم از جهت صورت و شکل، و هم از جهت سائر احوال و آثارش جور دیگرى شده، پس معلوم میشود (من) غیر از بدن من است و اى بسا در حادثهاى نیمى از بدنش قطع شده، ولى خود او نصف نشده، بلکه همان شخص قبل از حادثه است.

و همچنین اگر این دو مشاهده را با هم بسنجد، مىبیند که (من) معنایى است بسیط که قابل انقسام و تجزیه نیست، ولى بدنش قابل انقسام هست، اجزاء و خواص بدنش نیز انقسام مىپذیرد، چون بطور کلى ماده و هر موجودى مادى اینطور است، پس معلوم مىشود نفس غیر بدن است، نه همه آن است و نه جزئى از اجزاء آن، و نه خاصیتى از خواص آن، نه آن خواصى که براى ما محسوس است و نه آن خواصى که با استدلال به وجودش پى بردهایم و نه آن خواصى که براى ما هنوز درک نشده است.

براى اینکه همه این نامبردهها هر طورى که فرض کنید مادى است و حکم ماده این است که محکوم تغییر و دگرگونى است و انقسام مىپذیرد و مفروض ما این است که آن چیزى که در خود بنام (من) مشاهده میکنم، هیچیک از این احکام را نمىپذیرد، پس نفس به هیچ وجه مادى نیست.

و نیز این حقیقتى که مشاهده مىکنیم امر واحدى مىبینیم، امرى بسیط که کثرت و اجزاء و مخلوطى از خارج ندارد، بلکه واحد صرف است، هر انسانى این معنا را در نفس خود مىبیند و درک مىکند که او اوست، و غیر او نیست و دو کس نیست، بلکه یک نفر است و دو جزء ندارد بلکه یک حقیقت است. پس معلوم مىشود این امر مشهود، امرى است مستقل که حد ماده بر آن منطبق و صادق نیست و هیچیک از احکام لازم ماده در آن یافت نمیشود، نتیجه مىگیریم پس او جوهرى است مجرد از ماده که تعلقى به بدن مادى خود دارد، تعلقى که او را با بدن به نحوى متحد مىکند، یعنى تعلق تدبیرى که بدن را تدبیر و اداره مینماید، (و نمىگذارد دستگاههاى بدن از کار بیفتند و یا نامنظم کار کنند) و مطلوب و مدعاى ما هم اثبات همین معنا است.

ادله و براهین منکرین تجرد روح

در مقابل ما همه علماى مادىگرا و جمعى از علماى الهى، از متکلمین، و نیز علماى ظاهربین، یعنى اهل حدیث، منکر تجرد روح شدهاند و بر مدعاى خود و رد ادله ما برهانهایى اقامه کردهاند که خالى از تکلف و تلاش بیهوده نمیباشد.

1- مادیین گفتهاند: رشتههاى مختلف علوم با آن همه پیشرفتى که کرده و به آن حد از دقت که امروز رسیده، در تمامى فحصها و جستجوهاى دقیقش، به هیچ خاصیت از خواص بدنى انسان نرسیده، مگر آنکه در کنارش علت مادیش را هم پیدا کرده، دیگر خاصیتى بدون علت مادى نمانده تا بگویند این اثر روح مجرد از ماده است، چون با قوانین ماده منطبق نیست و آن را دلیل بر وجود روح مجرد بگیرند.

و در توضیح این گفتار خود گفتهاند: سلسله اعصاب که در سراسر بدن منتشر است، ادراکات تمامى اطراف بدن و اعضاى آن و حاسههایش را پشت سر هم و در نهایت سرعت به عضو مرکزى اعصاب منتقل مىکند، و این مرکز عبارت است از قسمتى از مغز سر که مجموعهاى است متحد و داراى یک وضعى واحد، بطورى که اجزائش از یکدیگر متمایز نیست و اگر بعضى از آن باطل شود و بعضى دیگر جاى آن را پر کند، این دگرگونىها در آن درک نمیشود، و این واحد متحصل همان نفس ما است که همواره حاضر براى ما است، و ما از آن تعبیر مىکنیم به (من).

پس اینکه احساس مىکنیم که ما غیر از سر و پیکرمان هستیم، درست است و لیکن صرف این احساس باعث نمیشود بگوئیم پس (ما) غیر از بدن و غیر از خواص بدنى ما است، بلکه از آنجا که مرکز اعصاب مجموعهاى است که توارد ادراکات در آن بسیار سریع انجام میشود، لذا هیچ آنى از آن غافل نمىمانیم.

چون لازمه غفلت از آن بطورى که در جاى خود مسلم شده است، بطلان اعصاب و توقفش از عمل است و آن همان مرگ است.

و نیز اینکه مىبینیم نفس (من) همواره ثابت است نیز درست است، اما این هم دلیل تجرد نفس نیست و از این جهت نیست که حقیقتى است ثابت که دستخوش تحولات مادى نمیشود، بلکه این حس ما است که (مانند دیدن آتش آتشگردان بصورت دائره)، در اثر سرعت واردات ادراکى، امر بر ایمان مشتبه میشود، مثل حوضى که دائما نهر آبى از این طرف داخلش میشود و از طرف دیگر بیرون مىریزد، به نظر ما مىرسد که آب ثابت و همواره پر است و عکس آدمى یا درخت و یا غیر آن که در آب افتاده، واحد و ثابت است.

همانطور که در مثال حوض، ما آن را آبى واحد و ثابت حس مىکنیم، در حالى که در واقع نه واحد است و نه ثابت، بلکه هم متعدد است و هم متغیر تدریجى، چون اجزاء آبى که وارد آن میشود، بتدریج وضع آن را تغییر میدهد، نفس آدمى نیز هر چند به نظر موجودى واحد و ثابت و شخصى به نظر مىرسد، ولى در واقع نه واحد است و نه ثابت و نه داراى شخصیت.

و نیز گفتهاند نفسى که بر تجرد آن از طریق مشاهده باطنى اقامه برهان شده، در حقیقت مجرد نیست، بلکه مجموعهاى از خواص طبیعى است و آن عبارت است از ادراکهاى عصبى که آنها نیز نتیجه تاثیر و تاثرى است که اجزاء ماده خارجى و اجزاء مرکب عصبى، در یکدیگر دارند، و وحدتى که از نفس مشاهده میشود، وحدت اجتماعى است نه وحدت حقیقى و واقعى.

 

رد ادله مادیین منکر تجرد روح

مؤلف: اما اینکه گفتند: (رشتههاى مختلف علوم با آن همه پیشرفت که کرده و به آن حد از دقت که امروز رسیده، در تمامى فحصها و جستجوهاى دقیقش، به هیچ خاصیت از خواص بدنى انسان نرسیده مگر آنکه در کنارش علت مادیش را هم پیدا کرده، دیگر خاصیتى بدون علت مادى نماند، تا بگویى این اثر روح مجرد از ماده است) سخنى است حق و هیچ شکى در آن نیست، لکن این سخن حق، دلیل بر نبود نفس مجرد از ماده که برهان بر وجودش اقامه شده، نمیشود.

دلیلش هم خیلى روشن است، چون علوم طبیعى که قلمرو تاخت و تازش چهار دیوارى ماده و طبیعت است، تنها میتواند در این چهار دیوارى تاخت و تاز کند، مثلا خواص موضوع خود (ماده) را جستجو نموده احکامى که از سنخ آن است کشف و استخراج نماید، و یا خواص آلات و ادوات مادى که براى تکمیل تجارب خود بکار مىبرد بیان کند و اما اینکه در پشت این چهار دیوارى چه مىگذرد و آیا چیزى هست یا نه؟ و اگر هست چه آثارى دارد؟ در این باره نباید هیچگونه دخل و تصرفى و اظهار نظرى بنماید نه نفیا و نه اثباتا.چون نهایت چیزى که علوم مادى میتواند در باره پشت این دیوار بگوید این است که من چیزى ندیدم، و درست هم گفته چون نباید ببیند، و این ندیدن دلیل بر نبودن چیزى نیست، (و به همین دلیل اگر علوم مادى هزار برابر آنچه هست بشود، باز در چهار دیوارى ماده است) و در داخل این چهار دیوارى هیچ موجود غیر مادى و خارج از سنخ ماده و حکم طبیعت، نیست تا او ببیند.

و اگر مادیین پا از گلیم خود بیرون آورده، بخود جرأت دادهاند که چنین آسان مجردات را منکر شوند علتش این است که خیال کردهاند کسانى که نفس مجرد را اثبات کردهاند، از ناآگاهى و بى بضاعتى بوده، به آثارى از زندگى که در حقیقت وظائف مادى اعضاى بدن است برخوردهاند، و چون نتوانستهاند با قواعد علمى توجیهش کنند، از روى ناچارى آن را به موجودى ما وراى ماده نسبت دادهاند و آن موجود مجرد فرضى را حلال همه مشکلات خود قرار دادهاند.

و معلوم است که این حلال مشکلات به درد همان روزهایى میخورده که علم از توجیه آن خواص و آثار عاجز بوده و اما امروز که علم به علل طبیعى هر اثر و خاصیتى پى برده، دیگر نباید بدان وقعى نهاد، نظیر این خیال را در باب اثبات صانع هم کردهاند.

و این اشتباه فاسدى است، براى اینکه قائلین به تجرد نفس، تجرد آن را از این راه اثبات نکردهاند و چنان نبوده که آنچه از آثار و افعال بدنى که علتش ظاهر بوده به بدن نسبت دهند، و آنچه که به علت مادیش پى نبردهاند به نفس مستند کنند، بلکه تمامى آثار و خواص بدنى را به علل بدنى نسبت میدهند، چیزى که هست به بدن نسبت میدهند بدون واسطه، و به نفس هم نسبت میدهند، اما بواسطه بدن، و آثارى را مستقیما به نفس نسبت میدهند که نمیشود به بدن نسبت داد، مانند علم آدمى به خودش و اینکه دائما خودش را مىبیند، که بیانش گذشت.

و اما اینکه گفتند: (بلکه از آنجا که مرکز اعصاب مجموعهاى است که توارد ادراکات در آن بسیار سریع انجام میشود و لذا هیچ آنى از آن غافل نمىمانیم الخ، سخنى است که معناى درستى ندارد و شهودى که از نفس خود داریم، به هیچ وجه با آن منطبق نیست).

مثل اینکه آقایان از شهود نفسانى خود غفلت کرده و رشته سخن را از آنجا به جاى دیگر بردهاند، به واردات فکرى و مشهودات حسى بردهاند، که پشت سر هم به دماغ وارد میشود و به بحث از آثار این توالى و توارد پرداختهاند.

من نمىفهمم چه ربطى میان آنچه ما اثبات مىکنیم و آنچه آنان نفى مىکنند هست؟ اگر امورى پشت سر هم و بسیار زیاد که واقعا هم زیاد و متعدد است، فرض بشود این امور بسیار زیاد چگونه میتواند یک واحد را تشکیل دهد بنام (من و یا تو)؟ علاوه این امور بسیار زیاد که عبارت است از ادراکات وارده در مرکز اعصاب، همه امور مادى هستند و دیگر ما وراى خود، غیر از خود چیزى نیستند، و اگر آن امر (من) که همیشه جلو شعور ما حاضر و مشهود است و یکى هم هست، عین این ادراکات بسیار باشد، پس چرا ما آن را بسیار نمىبینیم و چرا تنها آن امر واحد (من) را مىبینیم و غیر آن را نمىبینیم؟ این وحدت که در آن امر براى ما مشهود و غیر قابل انکار است از کجا آمد؟.

و اما پاسخى که آقایان از این پرسش داده و گفتند: وحدت، وحدت اجتماعى است، کلامى است که به شوخى بیشتر شباهت دارد تا به جدى براى اینکه واحد اجتماعى وحدتش واقعى و حقیقى نیست، بلکه آنچه حقیقت و واقعیت دارد، کثرت آن است، و اما وحدتش یا وحدتى است حسى، مانند خانه واحد و خط واحد، و یا وحدتى است خیالى، مانند ملت واحد و امثال آن، نه وحدت واقعى، چون خط از هزاران نقطه و خانه از هزاران خشت و ملت از هزاران فرد تشکیل شده است.

و آنچه ما در بارهاش صحبت مىکنیم، این است که ادراکات بسیار که در واقع هم بسیارند براى صاحب شعور یک شعور واقعى باشند، و در چنین فرض لازمه اینکه میگویند: این ادراکات فى نفسه متعدد و بسیارند، به هیچ وجه سر از وحدت در نمىآورد و فرض اینجا است که در کنار این شعورها و ادراکات کس دیگرى نیست که این ادراکهاى بسیار را یکى ببیند، بلکه به گفته شما خود این ادراکهاى بسیار است که خود را یکى مىبیند (بخلاف نظریه ما که این اشکالها بدان متوجه نیست، ما در وراى این ادراکات، نفسى مجرد از ماده قائلیم که سراپاى بدن و سلسله اعصاب و بافتههاى مغزى و حواس ظاهرى و باطنى، همه و همه ابزار و وسائل و وسائط کار او هستند، و او در این چار دیوارى بدن نیست، بلکه تنها ارتباط و علاقهاى باین بدن دارد).

و اگر بگویند: آن چیزى که در ساختمان بدنى من (من) را درک مىکند، جزئى از مغز است که ادراکهاى بسیار را بصورت واحد (من) درک مىکند نه سلسله اعصاب، در جواب مىگوییم: باز اشکال بحال خود باقى است، زیرا فرض این بود که این جزء از مغز عینا خود همان ادراکهاى

بسیار و پشت سر هم است نه اینکه در یک طرف مغز سر، جزئى باشد که قوه درکش متعلق باین ادراکهاى بسیار شود، آن طور که قواى حسى بمعلومات خارجى تعلق مىگیرد، آن گاه از آن معلومات صورتهایى حسى انتزاع مىکند (دقت فرمائید).

سؤال دیگرى که در باره این امر مشهود و فراموش نشدنى (من) هست و جوابش هم همان جوابى است که در باره وحدت آن از دو طرف گفته شده، اینست که این امرى که به نظر شما مادى است با اینکه ماده ثبات ندارد و دائما در تحول است و انقسام مىپذیرد، ثبات و بساطت خود را از کجا آورد؟ نه فرض اول شما میتواند جوابگوى آن باشد و نه فرض دوم.

علاوه بر اینکه فرض دوم شما هم در پاسخ از سؤال قبلى- یعنى این سؤال که چگونه ادراکهاى متوالى و پشت سر هم با شعور دماغى بصورت وحدت درک شود- و هم از این سؤال ما که چرا (من) تحول و انقسام نمىپذیرد فرض غیر درستى است آخر دماغ و قوهاى که در آن است و شعورى که دارد و معلوماتى که در آن است، با اینکه همه امورى مادى هستند، و ماده و مادى کثرت و تغیر و انقسام مىپذیرد، چطور همواره بصورت امرى که هیچیک از این اوصاف را ندارد، حاضر نزد ما است؟ با اینکه در زیر استخوان جمجمه ما، جز ماده و مادى چیز دیگرى نیست؟

و اما اینکه گفتند: (بلکه این حس ما است که در اثر سرعت واردات ادراکى امر برایش مشتبه میشود و کثیر را واحد و متغیر را ثابت و متجزى را بسیط درک مىکند)، نیز غلطى است واضح، براى اینکه اشتباه خود یکى از امور نسبى است که با مقایسه و نسبت صورت مىگیرد، نه از امور نفسى و واقعى، چون اشتباه هم هر قدر غلط باشد، براى خودش حقیقت و واقعیت است، مثلا وقتى ما اجرام بسیار بزرگ آسمان را ریز و کوچک و بصورت نقطههایى سفید مىبینیم و براهین علمى به ما مىفهماند که در این دید خود اشتباه کردهایم و همچنین اگر شعله آتشگردان را دائره مىبینیم، و اشتباهات دیگرى که حس ما مىکند، وقتى اشتباه است که آنچه را در درک خود داریم، با آنچه که در خارج هست بسنجیم، آن وقت مىفهمیم که آنچه در درک ما هست در خارج نیست، این را مىگوییم اشتباه، و اما آنچه که در درک ما هست خودش اشتباه نیست، به شهادت اینکه بعد از علم به اینکه اجرام آسمانى به قدر کره زمین ما و یا هزاران برابر آن است، باز هم ما آنها را بصورت نقطههایى نورانى میبینیم و باز هم شعله آتشگردان را بصورت دائره میبینیم پس در اینکه آن جرم آسمان در دید ما نقطه است و آن شعله دائره است، اشتباهى نیست، بلکه اشتباه خواندنش، اشتباه و غلط است.

و مسئله مورد بحث ما از همین قبیل است، چه وقتى حواس ما و قواى مدرکه ما امور بسیار

و امور متغیر و امور متجزى را بصورت واحد و ثابت و بسیط درک کند، این قواى مدرکه ما، در درک خود اشتباه کرده، براى اینکه وقتى معلوم او را با همان معلوم در خارج مقایسه مىکنیم، مىبینیم با هم تطبیق نمىکند، آن وقت مىگوییم اشتباه کرده، و اما اینکه معلوم او براى او واحد و ثابت و بسیط است که دروغ نیست و گفتگوى ما در همین معلوم است، از شما مىپرسیم: این معلوم فراموش نشدنى ما (من) چیست؟ مادى است؟ یا مجرد؟ اگر مادى است پس چرا واحد و ثابت و بسیط است و چگونه یک امرى که هیچگونه آثار مادیت و اوصاف آن را ندارد در زیر جمجمه ما جا گرفته و هرگز هم فراموش نمیشود؟ و اگر مجرد است که ما هم همین را مىگفتیم.

پس از مجموع آنچه گفته شد، این معنا روشن گردید: که دلیل مادیین از آنجا که از راه حس و تجربه و در چهار دیوارى ماده است، بیش از عدم و جدان (نیافتن) را اثبات نمىکند، ولى خواستهاند با مغالطه و رنگآمیزى عدم و جدان را به جاى عدم وجود (نبودن) جا بزنند، سادهتر بگویم دلیلشان تنها این را اثبات کرد که ما موجودى مجرد نیافتیم، ولى خودشان ادعا کردند: که موجود مجرد نیست، در حالى که نیافتن دلیل بر نبودن نیست.

و آن تصویرى که براى جا زدن (نیافتن) بجاى (نبودن) کردند، تصویرى بود فاسد که نه با اصول مادیت که نزد خودشان مسلم و به حس و تجربه رسیده است، جور در مىآید و نه با واقع امر.

 

منبع : ترجمه المیزان، ج1، ذیل آیات 153 - 157 سوره بقره


+ همراهان عزیز در ایام فاطمیه بنده را هم دعا کنید نیازمند دعاهای شما هستم


+ با سلام خدمت سروران گرانقدر وبلاگ کلام نو به روز شد . در انتظار نظرات سازنده شما ...


+ نعمت های بهشتی سراسر لذت است


+ با سلام خدمت سروران گران قدر ضمن تلیست ایام شهادت فاطمه زهرا (س) با مطلبی به عنوان فاطمه (س) معلم فرشته ها در خدمت دوستان هستم.


+ چرا دعاهاى ما مستجاب نمى شود امیرالمؤ منین على علیه السلام روز جمعه در کوفه سخنرانى زیبایى کرد، در پایان سخنرانى فرمود: دوستان بقیه جریان را در وبلاگ بنده مطالعه بفرمایید.






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ