مراد از رؤیت در درخواست موسى (ع):" رَبِّ أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ قال لن ترانی چیست؟ آیا واقعا هدف حضرت موسی دیدن خدا بود؟ مگر حضرت موسی نمی دانست که خدا دیده نمی شود؟
با سلام
قبل از اینکه به این سوال پاسخ داده شود باید به عرض برسانم که پیامبران الهی نسبت به صفات باری تعالی کاملا آگاهی داشته اند و کوچکترین ابهامی در مورد صفات آن وجود اقدس نداشتند ، بنابراین چنین شخصی هیچ گاه چنین درخواستی از خدا نمی کند ؛ زیرا که پیامبر خدا (ص) عالم بر صفات باری تعالی می باشد.
پر واضح است که غرض حضرت موسی (ع) از درخواست دیدن ، غیر این دیدن با چشم و دیدن معمولی بوده است.
علامه بزرگوار صاحب تفسیر شریف المیزان در این باره چنین می نویسد:
بطور مسلم اگر موسى (ع) در آیه مورد بحث تقاضاى دیدن خدا را کرده غرضش از دیدن غیر این دیدن بصرى و معمولى بوده، و قهرا جوابى هم که خداى تعالى به وى داده نفى دیدنى است غیر این دیدن، چه این نحو دیدن امرى نیست که سؤال و جواب بردار باشد، موسى آن را تقاضا کند و خداوند دست رد به سینهاش بزند.
خواهید گفت پس معناى رؤیت خدا در آیه مورد بحث و همچنین در آیه" وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ" «1» و آیه" ما کَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى" «2» و آیه" مَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ اللَّهِ فَإِنَّ أَجَلَ اللَّهِ لَآتٍ" «3» و آیه" أَ وَ لَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ أَنَّهُ عَلى کُلِّ شَیْءٍ شَهِیدٌ أَلا إِنَّهُمْ فِی مِرْیَةٍ مِنْ لِقاءِ رَبِّهِمْ أَلا إِنَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ مُحِیطٌ" «4» و آیه" فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلًا صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً" «5» و نیز آیات بسیار دیگرى که رؤیت خدا و لقاى او را اثبات مىکند چیست؟ و آیا شما بین این آیات و آیاتى که صریحا امکان رؤیت را نفى مىکند مانند جمله" لن ترانى" از آیه مورد بحث و همچنین مانند آیه" لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ" و امثال آن چگونه جمع مىکنید؟ و به چه بیانى منافاتى را که بین این دو دسته از آیات به چشم مىخورد بر طرف مىسازید؟
جواب این سؤال را دیگران هم داده و گفتهاند: مراد از این رؤیت قطعىترین و روشنترین مراحل علم است، و تعبیر آن به رؤیت براى مبالغه در روشنى و قطعیت آن است، چیزى که هست باید دانست حقیقت این علم که آن را علم ضرورى مىنامیم چیست؟ چون او را هیچ چشمى درک نمىکند و حال آنکه او بینندگان را مشاهده مىکند. سوره انعام آیه 103
هر علم ضرورى به رؤیت تعبیر نمىشود، مثلا ما به علم ضرورى مىدانیم که شخصى به نام ابراهیم خلیل و یا به نام اسکندر و یا کسرى وجود داشته، و با اینکه علم ما به وجود ایشان ضرورى است علم خود را رؤیت نمىخوانیم، و همچنین ما به علم ضرورى مىدانیم که شهرى بنام لندن و یا شیکاگو و یا مسکو وجود دارد، و لیکن صحیح نیست به صرف داشتن این علم بگوییم" ما لندن را دیدهایم" حتى در مقام مبالغه در عالم بودن خود نیز صحیح نیست چنین تعبیرى بکار بریم، اگر هم بخواهیم مبالغه کنیم باید بگوییم:" وجود ابراهیم و اسکندر و کسرى آن قدر براى من روشن است و یقین من به وجود ایشان آن قدر زیاد است که تو گویى من ایشان را دیدهام" نه اینکه بگوییم:" من ایشان را دیدهام" و همچنین در مثال لندن و شیکاگو و مسکو.
از این مثال روشنتر علم ضرورى به بدیهیات اولیه از قبیل" یک نصف عدد دو است" و یا" عدد چهار جفت است" مىباشد، زیرا این بدیهیات بخاطر کلیتى که دارند محسوس و مادى نیستند و چون محسوس نیستند مىتوانیم اطلاق علم بر آنها بکنیم و لیکن صحیح نیست آنها را رؤیت بنامیم، و همچنین تمامى تصدیقات عقلیى که در قوه عاقله انجام مىگیرد و یا معانیى که ظرف تحققش وهم است که ما اطلاق علم حصولى بر آنها مىکنیم و لیکن آنها را رؤیت نمىنامیم، و اگر در پارهاى از امور عقلى کلمه" رأى و رأیت" را بکار مىبریم مقصودمان دیدن به چشم نیست بلکه مقصود حکم کردن و اظهار نظر است.
[حقیقت علم ضرورى که از آن به رؤیت تعبیر مىشود]
بله، در میان معلومات ما معلوماتى است که اطلاق رؤیت بر آنها مىشود و آن معلومات به علم حضورى ما است، مثلا مىگوییم:" من خود را مىبینم که منم و مىبینم که نسبت به فلان امر ارادت و نسبت به آن دیگرى کراهت دارم، و مىبینم که فلان چیز را دوست و فلان چیز را دشمن مىدارم، و مىبینم که نسبت به فلان امر امیدوار و آرزومندم" معناى این دیدنها این است که من ذات خود را چنین مىیابم و آن را بدون اینکه چیزى بین من و آن حائل باشد چنین یافتم، و من خود ذاتم را یافتم که نسبت به فلان امر ارادت و محبت دارد، کراهت و بغض دارد، امید و آرزو دارد و ...، و این امور نه به حواس محسوساند و نه به فکر، بلکه درک آنها از این باب است که براى ذات انسان حاضرند، و درک آنها احتیاجى به استعمال فکر و یا حواس ندارد.
البته اشتباه نشود این تعبیر غیر تعبیر" مىبینمت که فلان چیز را دوست مىدارى و فلان چیز را دشمن مىدارى" مىباشد، براى اینکه معناى جمله اخیر این است که من با چشم خود تو را در هیاتى مىبینم که آن هیات و قیافه دلالت دارد بر این که تو در دل، فلان چیز را دوست مىدارى. و این غیر آن مطلبى است که ما خاطر نشان ساخته و به حب و بغض و ارادت و کراهت نفس مثال آوردیم، چون در آن مثال که مىگفتیم:" من مىبینم که نسبت به فلان امر ارادت و نسبت به آن دیگرى کراهت دارم ..." مقصودمان این است که من خود ارادت و کراهت و حب و بغض را و خلاصه حقیقت و واقعیت این امور را در نفس خود مىیابم، نه اینکه از چیزى دیگر پى به وجود آنها برده و به وجود آنها استدلال مىکنم.
__________________________________________________
(1) بعضى چهرهها آن روز شاداب است و سوى پروردگار خویش نگران است. سوره قیامت آیه 23
(2) و قلب وى آنچه را بدید تکذیب نکرد. سوره نجم آیه 11
(3) هر که امید دارد به پیشگاه خدا رود وعده خدا آمدنى است. سوره عنکبوت آیه 5
(4) مگر پروردگارت بس نیست که او به همه چیز گواه است. بدانید که آنها از رفتن به پیشگاه پروردگارشان به شک اندرند. بدانید که خدا به همه چیز احاطه دارد. سوره حم سجده آیه 54 [.....]
(5) هر که امید دارد به پیشگاه پروردگار خویش رود باید عمل شایسته کند، و هیچ کس را در عبادت پروردگار شریک نکند. سوره کهف آیه 110